از «خشکاله» تا مدرسه دولتی و مدرسه غیرانتفایی

ما همکلاسی بودیم. جزوه دانشگاهمان را به هم نمی‌دادیم ولی برگه جفتمان نصفش خالی بود چون حالش را نداشتیم توضیحات اضافه بنویسیم و با همین رویه همیشه معدل الف های کلاس بودیم. من نویسنده شدم و او معلم...معلمی که خلاقیتش، همیشه چندین برابر امکانات بوده است.

گروه ایرنا زندگی - سیده حکیمه نظیری: آخرکلاس نشسته بود و عینک کائوچویی دسته قهوه ایش را روی چشمش جابجا می‌کرد. وقتی با خنده گفت: «من می‌خوام وزیر آموزش پرورش بشم» کلاس ترکید! یک هفته اول که هی استادها عوض می شدند و جلسه به معارفه میگذشت بالای ده بار این را گفت و ما هربا خندیدیم. سال ۹۳ بود. نشسته بودیم روی صندلی های چوبی دانشگاه و همه مان فکر می‌کردیم اکرم عجب کله پربادی دارد. سال بعد که ازدواج کرد، دیگر وزیر شدن را بوسیده بود و گذاشته بود کنار.

چند وقت پیش زنگ زد و گفت که معلمی همدان قبول شده. با خودش فکر کرده وزارت نشد، تدریس. به هرحال داشت یک راه کوچکی برای تغییر باز می‌کرد. برای ساختن دنیایی که خودش همیشه آرزو می کرد. در همه روزهایی که منتظر بود جواب آزمونش را بگیرد و معلم شود، شب به شب دلداری اش می دادم که «از تو بهتر برای معلمی نداریم.» و روزها پیش خودم فکر می‌کردم اکرم اگر معلم شود، حتما شاگردانش لبخندهای گنده ای روی صورتشان دارند.

خانم وزیر توی کلاس ما بود!

معلم یکی از مدارس ابتدایی همدان شده بود. چهل تا شاگردش را طوری دوست داشت که همان اولها حسودی ام شد و خیلی سراغشان را نمی گرفتم. یک روز زنگ می زد می گفت: «فلان شاگردم نویسنده خوبی می شود.» روز دیگر هم می گفت: «آن یکی شاعر خوبی است.» دانه دانه برایش عزیز بودند. عین چهل نفر. آن قدر عزیز بودند که کمبود امکانات را دور می‌زد و برایشان طرح درسهای جانداری می ریخت. تمام فکر و ذکرش این بود این بچه ها خوب یاد بگیرند و طوری زندگی کنند که حسرتش را نخورند. نصف عمرشان توی مدرسه بودند. دلش می‌خواست این ساعتهای مدرسه بودن برایشان شیرین و مفید باشد. وقتی شنیدم سرتکلیف عیدشان چه گلی کاشته تا یک ساعت لبخندم جمع نمی شد. به بچه ها گفته بود روزهای عید و شبهای افطاری و مهمانی، خشکاله جمع کنند!

از «خشکاله» تا مدرسه دولتی و مدرسه غیرانتفایی

کلمه «خشکاله» را اولین بار بود می شنیدم. اصلا فکر نمی کردم همچین چیز خوبی توی دنیا وجود دارد. بچه ها به هوای حرف معلم خندان و پرنشاطشان کیسه های بزرگ خشکاله را جمع کرده بودند و دل توی دلشان نبود تا مدرسه دوباره باز شود. خشکاله پوست میوه و سبزیجات بود. چیزی که برای دامدار خیلی حیاتی و مفید است و جز این فایده های دیگری هم دارد. یکی اش این است که این زباله ها اگر داخل سطل های بزرگ دم مجتمع ها باشد، با چنگول گربه ها روی زمین می ریزد و فقط آلودگی است. اما وقتی به صورت خشکاله جمع شود، در چرخه تازه ای قرار می گیرد و میتواند مفید باشد.

تازه وارد خشکاله ها را می برد!

بچه ها بعد از تعطیلات عید، با چشمهایی که برق می زد کیسه های بزرگ خشکاله را برای معلمشان آورده بودند. به جای اینکه تعطیلات عیدشان پر از احساس کسالت شود، یک کار مفید شکل داده بودند و این کار بزرگ چهل نفره قرار بود یک آدم تازه وارد را خیلی خوشحال کند. اکرم زنگ زده بود به آقای دامدار و ازشان خواسته بود به مدرسه بیایند تا خشکاله ها را ببرند و برای بچه ها توضیح بدهند که خشکاله چه خوبیهایی دارد و چرا نباید زباله های ترمان را توی سطل آشغال زیر سینک بریزیم؟! وقتی عکس هایش را برایم فرستاد برق شادی توی نگاه بچه ها، پاکتهای شیری که آقای دامدار برایشان آورده بود و موج بزرگی از شادی که توی عکس بود، همه و همه را به خوبی احساس می کردم. خانم «وصالی دلشاد» وزیر کوچکی شده بود برای همان ۴۰ نفر شاگردش که دلشان می‌خواست معلمشان سالهای سال کنارشان بماند و آن سال تحصیلی تمام نشود.

از «خشکاله» تا مدرسه دولتی و مدرسه غیرانتفایی

یک بار به دوستم گفتم : «خیلی شبیه معلم کلاس چهارمم خانم سلطان محمدلو، هستی. ایشان هم خسته نمی شد. کمبود امکانات و چیزهایی که مدرسه دولتی نداشت، توی ذوقش نمی زد. ذوق او ما بچه هایش بودیم. درست مثل خانم وصالی، برای ما هدیه تولد می‌خرید. به بهانه های کوچک تشویقمان می‌کرد و هرجوری که میتوانست کلاسش را از یکنواختی پشت میز نشستن درمی‌آورد. خانم سلطان محمد لو بود که باورم داشت و می‌گفت: «نویسنده خوبی می‌شم.» آرزو کرده بود اسم مرا پای بزرگترین کتابهای دنیا ببیند. تصویر چهره اش، عطر مانتوهای روشنی که می‌پوشید و لبخندی که همیشه سنجاق بود به صورتش، هنوز به خوبی یادم مانده.

به دوستم گفته ام خیالش راحت باشد که تا ابد توی قلب شاگردانش، اسم او مثل یک جواهر کوچک باقی می ماند. حتی اگر بچه ها را نبرده بود نماز خانه و برایشان دنیای نابیناها را واقعی نکرده بود باز هم اسمش باقی می ماند. اما این یک سال معلمی اکرم پر از این خاطره هاست. آن قدر که گاهی دوست دارم یک هفته بروم و شاگردش باشم.

خط بریل میخی، ابتکار خودش بود!

وقتی درس بچه ها رسیده بود به احوال نابینایان، خانم وصالی چهل تا شاگردش را با خودش برده بود نمازخانه و دست هرکدامشان یک برگه آچاهار داده بود. حالا هرکس یک میخ هم دستش بود که میتوانست یک تصویر روی برگه اش با همین میخ بکشد. نتیجه چیزی شبیه خط بریل می شد. چیزی که اکرم میدانست اما بچه ها هنوز خبر نداشتند قضیه چیست!؟ بعد که کار نقاشی شان تمام شده بود، برگه‌ها را به صورت تصادفی بینشان پخش کرده بود. حالا بچه ها برای لحظات کوتاهی چشمشان را می‌بستند و روی این خطوط زبر دست می کشیدند تا بفهمند منظور دوستانشان از این نقاشی ها چه بوده و چه کشیده اند. من فکر نمیکنم این بچه ها تا آخر عمرشان، نابینایی و دنیای روشندلان را فراموش کنند. و شاید وقتی صدای زمین خوردن نوک عصای سفیدی را بشنوند، برای کمک لحظه ای هم معطل نکنند.

از «خشکاله» تا مدرسه دولتی و مدرسه غیرانتفایی

خانم وصالی بی شک تنها نیست. مثل خانم سلطان محمد لو که تنها نبود وسالها بعد دختری شبیه خودش، کیفش را زد زیر بغلش و توی کلاسی رفت که چهل تا شاگرد مشتاق و بازیگوش نگاهش می کردند. کلاسی که توی مدرسه دولتی بود و شاید یک وقتهایی زور امکانات به همه طرح درسها نمی رسید. اما زور خلاقیت خانم وصالی چرا! تازه از آن مهمتر، زور عشق و اشتیاقی که به رشد بچه‌هایش داشت.

دولتی بنویسیم یا غیر انتفاعی؟!

این آخرها وقتی می‌گفت « بچه هایم» دیگر قاطی می‌کردم دوتا وروجک خودش را می‌گوید یا چهل تا شاگرد با استعدادش را. آن قدر خوب نگاهشان می‌کرد وحواسش به استعدادهای تک تک آنها بود که حتی من هم می دانم چهل تا شاگردش مستعد بودند. من که کیلومترها دورتر از همدان زندگی می‌کنم و حتی یک بار هم آن بچه ها را ندیده ام.

هفته پیش داشتیم از مدرسه رفتن بچه هایمان حرف می زدیم. سر این که دولتی بروند یا غیر انتفاعی فکر می کردیم. اکرم گفت :« من بچه هایم را دولتی می نویسم. دولتی یا غیرانتفاعی مهم نیست. مهم معلم است که بچه ها را می سازد.»

به خودش فکر کردم. به یک سال طرح درس نوشتن و شب نخوابیدنش. به روزهایی که با سردرد و هزارتا درد دیگر به خانه می رسید. به ساعتهایی که دنبال شعرهایی با مضمون تربیتی و آموزنده می‌گشت. به خشکاله هایی که آقای دامدار با خودش برده بود خانه. به خط بریلی که هیچ وقت از یاد شاگردانش نمی رود، به ماه رمضانی که برای بچه هایش دعوت نامه درست کرده بود و دانه دانه داده بود دستشان. به گیره سرهایی که روز دختر بهشان هدیه داده بود. به قول و قراری که با بچه هایش گذاشته بود که هرکس فحش داد بدود توی حیاط و دهانش را بشوید و دست آخر به همه اشکهایی فکر می کنم که حالا آخر روایت من روی صورتش می ریزد و بغضی که خودم به زحمت قورتش می‌دهم.

اکرم وصالی دلشاد هر روز تکثیر می شود. اندازه همه مدرسه های ایران...وزیرکوچکی که آرزوهای بزرگش را با چهل تا شاگرد شیرینش را تقسیم کرده است. و آرزو می کنم سالهای سال، معلم باشد و روزهای ۱۲ اردیبهشت، او به جای نمره های زیاد و آمار های نموداری، توی قلب شاگردانش کارنامه بگیرد. کارنامه ای پر از بیست های قشنگ.. از همانها که خودش برای بچه ها می‌کشید.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.